زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست، به دنبال او به طبقه ی پایین میرود. شوهرش در آشپزخانه نشسته بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود…
زن او را دید که اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش را مینوشید…
زن در حالی که داخل آشپزخانه میشد آرام زمزمه کرد : “چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟”